زن اثیری صادق هدایت و آنیمای یونگ
که در همه آثارش بازنمود یگانه می یابد .گویی نقش همه زنان در داستان های هدایت را دو زن مشخص بازی میکنند که در هر داستان بنا به مقتضای ان بزک متفاوت کرده و لباس گونه گون بر تن می کنند اما تنها دو نفر اند .یکی زنی است که نویسنده در دورن خود به عنوان زن آرمانی و مثالی اش دارد و او را بر می اشوبد و تحریک میکند و دیگری زنی است که در زندگی واقعی او وجوددارد وعلی رغم داشتن نشانه هایی از ان زن اثیری اما با کارها یا سخنان یااشتباهاتش باعث میشود شخصیت نویسنده – راوی از او بگریزد.
 
هنگامی که در اروپا با دختر صاحب‌خانه‌اش به نام «ماری ترز»آشنا شد ؛ دختردر کارت پستالی که برای هدایت می‌فرستد، از بدبینی او گلایه می‌کند، این بدبینی و شکاکیت نسبت به زنان مسئله‌ایاست  که در بیشترآثارهدایت هم مشاهده می‌شود.  برادرزاده اش، جهانگیر  هدایت در این رابطه می گوید :‌» این بدبینی را در آثار هدایت می‌بینیم. او فکر می‌کند اکثر زن‌ها خائن هستند و این شاید ناشی از زندگی در اروپا و مشاهده‌ی زندگی آزاد زنان اروپایی است که به نظر هدایت خیانت تلقی می‌شود. ....»
 
 
 
کمی که ژرف تر به موضوع مینگریم به این موضوع می رسیم که شاید شخصیت زن در داستان های هدایت دو تن هم نبانشد .تنها یک زن با دو چهره .یک زن با دو لایه ، با دو نگاه .زن واقعی و زن مثالی .منتهی یکی در درون ذهن مردانه نویسنده و سازگار با همه ی ایده الش و دیگری زن مستقل که ایده ال و آرزو و زندگی خودش را دارد و به هر دلیل ناچار یا به انگیزه  به زندگی مردگره می خورد اما مردبه محض اینکه در می یباید این زن با ان زن متفاوت است ؛ او را بر نمی تابد و مدام می خواهد از دستش بگریزد و از او خلاص شود  .
 
برای آشنا شدن با این دو زن در داستان های هدایت از چند داستان او نمونه هایی می آورم:
 
"تو برای من مظهر کس دیگری بودی. می دانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم می شود، چون هر کس با قوّه تصور خودش کس دیگری را دوست دارد. و این از قوّه تصور خودش است که کِیف می برد نه از زنی که جلوی اوست و گمان می کند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهایی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد. می خواهم بگویم که تو برای من یک موهوم دیگری هستی، یعنی به کسی شباهت داری که او موهوم اول من بود. برایت گفته بودم که پیش از تو در فرنگ ماگ را دوست داشتم. ترا دوست داشتم چون شبیه او بودی. ترا میبوسیدم و در آغوش میکشیدم بیخیال او. پیش خودم تصور میکردم که اوست و حالا هم با تو به هم زدم، چون تو که نماینده موهوم من بودی، یادگار آن موهوم را چرکین کردی.”
 
صورتک ها
 
 “می دانی همیشه زن باید به طرف من بیاید و هرگز من به طرف زن نمی روم، چون اگر من جلوی زن بروم اینطور حس می کنم که آن زن برای خاطر من خودش را تسلیم نکرده ولی برای پول یا زبان بازی و یا یک علّت دیگری که خارج از من بوده است. احساس یک چیز ساختگی و مصنوعی را می کنم. اما در صورتیکه اولین بار زن به طرف من بیاید، او را می پرستم.”
 
داستان کوتاه کاتیا
 
 “مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که در ایران میان خانواده اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم اسم زن را که می شنید، از پیشانی تا لاله های گوشش سرخ می شد. شاگردان فرانسوی او را مسخره می کردند و زمانیکه از زن، از رقص، از تفریح، از ورزش، از عشق بازی خودشان نقل می کردند، مهرداد همیشه از لحاظ احترام حرفهای آنها را تصدیق می کرد. بدون اینکه بتواند از وقایع زندگی خویش به سرگذشتهای عاشقانه آنها، چیزی بیفزاید. چون او بچه ننه، ترسو، غمناک و افسرده بار آمده بود. تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند. و بعد هم برای اینکه پسرشان از راه در نرود، دختر عمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند.
 
”....
 
 “این مجسمه نبود، یک زن بود نه بهتر از زن، یک فرشته بود که به او لبخند می زد. آن چشمهای کبود تیره،    لبخند نجیب و دلربا، لبخندی که تصوّرش را نمی توانست بکند، اندام باریک  ظریف و متناسب. همه آنها مظهر عشق و فکر و زیبایی او بود. به اضافه، این دختر با او حرف نمی زد، مجبور نبود با او به حیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند. مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد. همیشه خاموش، همیشه به یک حالت قشنگ، منتهای فکر و آمال او را مجسّم می کرد.”....
 
  “آیا می توانست، آیا ممکن بود آن را بدست بیاورد، ببوید، بلیسد، عطری را که دوست داشت به آن بزند. و دیگر از این زن خجالت هم نمی کشید، چون هیچ وقت او را لو نمی داد و پهلویش رودربایستی هم نداشت و او همیشه همان مهرداد عفیف و چشم و دل پاک می ماند.”
 
عروسک پشت پرده 
 
“نه، اسم او را هرگز نخواهم برد. چون دیگر او را با آن اندام اثیری، باریک و  مه‌آلود متعلّق به این دنیای پستِ درنده نیست نه، اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم. همه اینها را فهمیدم، این دختر، نه این فرشته برای من سرچشمه تعجّب و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطیف و دست نزدنی بود، او بود که حسّ پرستش را در من تولید می کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه، یک نفر آدم معمولی او را کِنِف و پژمرده می کرد.”
 
......
 
“برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. قلبم ایستاد، جلوی نفس خودم را گرفتم، می ترسیدم که نفس بکشم و او مانند ابر یا دود ناپدید شود، سکوت او حُکم معجز را داشت. مثل این بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند. صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت. برای آنکه او را بهتر ببینم، خم شدم چون چشمهایش بسته شده بود، اما هر چه به صورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من به کلّی دور است. ناگهان حس کردم که من به هیچ وجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.”
 
....
 
“آن هم چه فاسقهایی که اسمها و القابشان فرق می کرد ولی همه مانند شاگرد کلّه پز بودند. همه آنها را به من ترجیح می داد. می خواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربایی را از فاسقهای زنم یاد بگیرم ولی جاکشِ بدبختی شده بودم که همه احمقها به ریشم می خندیدند. اصلاً چطور می توانستم رفتار و اخلاق رجّاله ها را یاد بگیرم. حالا می دانم آنها را دوست داشت چون بی حیا،احمق و متعفّن بودند. یک زن هوس باز که یک مرد را برای شهوترانی، یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم داشت. گمان نمی کنم که او به این تثلیث هم اکتفا می کرد ولی مرا قطعاً برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود."
 
..
 
“بدون مقصود معیّنی از میان کوچه ها بی تکلیف از میان رجّاله هایی که همه آنها قیافه طمّاع داشتند و دنبال پول و شهوت می دویدند، گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم، چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود. همه آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلی شان می شد.”
 
...
 
 “به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجّه زندگی احمقها و رجّاله ها بکنم که سالم بودند، خوب می خوردند، خوب می خوابیدند و خوب جماع می کردند. و هرگز ذرّه ای از دردهای مرا حس نکرده بودند. و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان ساییده نشده بود.”
 
...
 
“ولی رویهم رفته این دفعه از سلیقه زنم بدم نیامد. چون پیرمرد خنزِر پِنزِری یک آدم معمولی لوس و بی مزه مثل این مردهای تخمی که زنهای حشری و احمق را جلب می کنند نبود.”
 
 بوف کور
 
“نازی از این گربه های معمول گل باقالی بود با دو تا چشم درشت مثل چشمهای سُرمه کشیده. روزها که از مدرسه برمی گشتم، نازی جلویم می دوید، میو میو می کرد، خودش را به من می مالید، وقتی که می نشستم از سر و کولم بالا می رفت، پوزه اش را به صورتم می زد، با زبان زبرش پیشانی ام را می لیسید و اصرار داشت که او را ببوسم. در همان حالی که نازی اظهار دوستی می کرد، وحشی و تودار بود و اسرار زندگی خود را فاش نمی کرد. ولی نگاههای نازی از همه چیز پُرمعنی تر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان می داد. به طوریکه انسان بی اختیار از خودش می پرسید در پس این کَلّه پشم آلود، پشت این چشمهای سبز مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی موج می زند.”
 
 سه قطره خون
 
“با همین مداد بود که جای ملاقات خودم را نوشتم و دادم به آن دختری که تازه با او آشنا شده بودم. دو سه بار با هم رفتیم به سینما، دفعه آخر فیلم آوازه خوان و سخنگو بود. روز آخری که از همدیگر جدا شدیم تاکنون نُه روز می شود. قرار گذاشت فردای آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اتاقم. خانه او نزدیک قبرستان مُنپارناس بود. همان روز رفتم او را با خودم بیاورم اما نمی دانم چه شد که پشیمان شدم. نه اینکه او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد، اما یک قوّه ای مرا بازداشت، بی اختیار رفتم در قبرستان.”
 
...
 
“نخواستم دیگر او را ببینم، می خواستم همه دلبستگیهای خود را از زندگی ببُرم. دختره به کلّی از یادم رفته بود. برگشتم نه دیگر نمی خواستم دختره را ببینم. می خواستم از همه چیز و از همه کار کناره بگیرم. می خواستم ناامید بشوم و بمیرم.”
 
زنده به گور
 
"آنقدر بدان که بچّه ای، بچّه ننه. تو از درد عشق کِیف می کنی نه از عشق و این درد است که تو را هنرمند کرده. این عشق کشته شده است، اگر  می خواهی امتحان بکنی، من الان حاضرم، این هم تختخواب."
 
...
 
“خواهش می کنم آنقدر با من سخت نباش. خواهش می کنم باقیش را نگو. نمی خواهم که حرفت را تمام کنی. اقرار می کنم که قدیمی هستم. کاشکی مثل زمان قدیم شراب می خوردم و می آمدم توی کوچه از پشت پنجره خانه گِلی کوتاه، جلوی چراغ، سایه تو را می دیدم و همانجا تا صبح پشت پنجره تو می خوابیدم.”
 
زن جواب می دهد: “و از پشت پنجره سایه مرا با مرد دیگری می دیدی که مشغول معاشقه هستیم.”
 
مرد می گوید: “همین را می خواهم.”
 
زن جواب می دهد: “نه اشتباه می کنی. آیا هیچ وقت مرا در خواب دیده ای؟”
 
مرد می گوید: “چرا، فقط یکبار و از خود بیزار شدم.”
 
زن پاسخ می دهد: “در واقع همانطوری که مرا در خواب دیده ای، همانطور هم مرا می خواهی. آن، به طور حقیقی بوده، خودت اشتباه می کنی. همین شهوت کشته شده است که به اینصورت درآمده.”
 
و مرد جواب می دهد: “خواب دیدم که تو را کشته ام و مُرده ات را در آغوش کشیدم.”
 
 
 
س گ ل ل
 
اما آنیمای یونگ :
 
آنیما در مکتب روانشناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ به بخش ناهشیار یا خودِ درونیِ راستینِ هر مرد گفته می‌شود که در مقابل نقاب یا نمود برونی شخصیت قرار می‌گیرد. آنیما در ضمیر ناهشیار مرد به صورت یکی شخصیت درونی زنانه جلوه‌گر می‌شود. یونگ برای نگرش بیرونی شخصیت حالتی را قائل بود که آن را نقاب می‌نامید. و در کنار این نیز معتقد بود همه? انسان‌ها نگرش و شخصیتی درونی هم دارند که در جهت دنیای ناهشیار می باشد. یونگ برای توصیف و مشخص گردیدن جنبه? ناخودآگاه زنانه? شخصیت یک مرد از کلمه? آنیما استفاده می‌نمود.
 
این موضوع البته پیشینه کهن تری دارد .این پیشینه بر نگره اب اسطوره ای استوار است که می گوید انسان ازلی، نر- ماده یعنی دو جنسی (Hermaphrodite) بوده است.
 
 افلاطون در رساله‌ی ظیافت(Symposium) می‌گوید:«خدایان نخست انسان را به صورت کره‌ای آفریدند که دو جنسیت داشت. پس آن را به دو نیم کردند بطوریکه هر نیمه‌ی زنی از نیمه‌ی مردش جدا افتاد ، از این روست که هر انسانی به دنبال نیمه‌ی گمشده‌ی خود سرگردان است و چون به زنی یا مردی بر می‌خورد ، می‌پندارد که نیمه‌ی گمشده‌ی اوست.( در حالیکه نیمه گمشده هر انسان درون خود اوست که متاسفانه به بیرون فرافکن می‌کند.»
 
نیکلاس برایف معتقد است: انسان نه تنها موجودی جنسی بلکه دوجنسی است و مردی که با خصوصیات زنانه ناخودآگاهش در ارتباط نباشد(حوا) موجودیست آبستره و توسط کیهان اداره و تسخیر ناخودآگاه و ربات گونه می‌شود.
 
 
 
یکی از مهم‌ترین و پیچیده‌ترین آرکٍ ‌تایپ‌ها، آنیما Anima است. آنیما روان مؤنث درون مرد یا طبیعت زنانه‌ی مستتر در مرد است.
آنیما در رؤیاها و تخیلات و نقاشی‌ها و شعرها و داستان‌ها به‌صورت معشوق رؤیایی و مادر تجلی می‌کند( همین‌طور که بروز آنیموس به صورت عاشق رؤیایی  است). 
به اعتقاد یونگ، هر مردی در خود تصویر ازلی زنی بخصوص را حمل می‌کند، نه تصویر این یا آن زن بخصوص راکه این تصویر، ناخودآگاه و عاملی است موروثی از اصلی ازلی که در دستگاه حیاتی مرد مستتر است، صورت مثالی‌یی از همه‌ی تجربیات اجدادی جنس مؤنث، خزانه‌ای از همه‌ی تجربیات و احساساتی که تاکنون در زنان بوده‌است.
 
« آنیما تجسم تمامی گرایش های روانی زنانه در روح مرد است. همانند احساسات ، خلق و خو های مبهم ، مکاشفه های پیامبر گونه ، حساسیت های غیر منطقی، قابلیت عشق شخصی، احساسات نسبت به طبیعت و سرانجام روابط با نا خودآگاه » ( انسان و سمبل هایش)
 
آنیما معمولا تحت تاثیر شخصیت مادر شکل می گیرد. چنانچه مرد به هر دلیل نتواند با مادر ارتباط عاطفی مناسب برقرار کند مثل : فوت، سردی و بی توجهی مادر یا توجه بیش از اندازه مادر و ... این عنصر زنانه کارکرد منفی خود را بروز می دهد. در چنین حالتی مرد احساس می کند :
« من هیچ نیستم. هیچ چیز برای من مفهوم ندارد و من برخلاف دیگران از هیچ چیز لذت نمی برم» ( انسان و سمبل هایش)این احساس ناتوانی می تواند مرد را به شرایطی دچار کند که او احساس کند زندگیش یکسره سرد و خالی است.
 
اما یکی از متداولترین کارکردهای منفی آنیما این است که مرد را پیوسته به سوی تخیلات شهوانی سوق می دهد. این حالت بدوی ترین جنبه منفی آنیماست. در حقیقت در چنین شرایطی رابطه عاطفی مرد با زندگی کودکانه باقی می‌ماند.
همچنین مردهای بسیاری را دیده ایم که به طور عجیبی شیفته و دلباخته اولین زن زندگی خود هستند. به ط« من هیچ نیستم. هیچ چیز برای من مفهوم ندارد و من برخلاف دیگران از هیچ چیز لذت نمی برم»            ( انسان و سمبل هایش)این احساس ناتوانی می تواند مرد را به شرایطی دچار کند که او احساس کند زندگیش یکسره سرد و خالی است.
 
این که در اذهان مردم این باور بوجود آمده است که مردها در عشق بسیار وفادارتر از زنها هستند و خاطره اولین عشقشان را به سختی فراموش می کنند. اما در حقیقت این احساس ناشی از(پروژکشن) فرافکنی آنیماست.
 
باید بدانیم که هر مرد زنی را دوست دارد که خصوصیات روان زنانه خودش را دارا باشد. خوب مردی که اسیر جنبه های منفی آنیماست هنگامی که با اولین زن زندگی خود روبه‌رو شود آنیما شروع به فرافکنی می کند و به مرد القا می کند این همان زنی است که مرد به دنبال اوست. ومرد چنان شیفته و شیدای این زن می شود که گاه کار به جنون می کشد. یونگ می گوید:
 
« دقیقا این زنان پری گونه هستند که فرافکنی عنصر مادینه را موجب می شوند. به گونه ای که مرد کم و بیش هرچیز افسون کننده ای را به آنها نسبت می دهد و در باره آنها انواع خواب ها را می بیند.» (انسان و سمبل هایش)
اما آنیما جنبه مثبت هم دارد. در چنین حالتی آنیما مرد را به سوی تعالی و رشد هدایت می کند و به او کمک می کند تا همسر مناسب خود را بیابد.
در بسیاری از داستانهای کهن دیده ایم که شاهزاده ای برای نجات دختر مورد علاقه اش که در یک قصر دور طلسم شده است مجبور است پس از تحمل مرارت و مشقت بسیار و جنگ با هیولاها وغولهای عجیب و غریب به او دست یابد و با بوسه ای اورا بیدار کند.
 
در حقیقت این معشوق طلسم شده نماد همان آنیما و روان زنانه مرد است و مرارت ها و جنگ با هیولاها نماد این است که مرد برای دستیابی به جنبه مثبت آنیمای خود باید سختی بسیار بکشد .
 
در حقیقت آنیما با ارسال پیامهایی منفی نظیر آنچه قبلا ذکر شد قصد دارد تا مرد را به شناخت و کشف شخصیت خود سوق دهد . و چنانچه مرد بتواند این پیامها را تشخیص بدهد آنیما پلی می شود میان من (ایگو ) و (خویشتن) . چنین مردی پیوسته به پیامهای آنیما توجه نموده و به آنها شکل میدهد و در نهایت کارکرد مثبت آنیما به صورت خلاقیت های هنری در نوشته های ادبی – موسیقی – نقاشی و ... بروز می کند./ این مطلب را نیما خسروی نوشته است .