لعیا خانم
 
لعیا خانم زنی میانسال ، چاق ، با چشم های سبز رنگ و گونه های برجسته و لب های  باریک و صورتی بود که عصر یک روز تابستانی  با آقا پرویز همسرش و زینت الملوک خواهرش  و آقای زبردست به خانه عمو  آمده بودند. این اولین و آخرین باری بود که می دیدمش دقیقاً زمانی که 10ساله بودم.لعیا خانم در حالی که روسری ژرژت سبز همرنگ چشمهایش زیر چادر ش سر کرده بود و پیراهن سفید آستین پفی  به تن داشت و موهای مشکی از وسط فرق باز کرده اش جذابیت خاصی به او  می داد ، با دستی که انگشتر نگین درشت  فیروزه داشت به آقای زبردست اشاره کرد و با لحن رسمی و  مودبانه  ای  او را همسر زینت الملوک  معرفی کرد که به تازگی با هم ازدواج کرده بودند . هر چقدر لعیا خانم زیبا و آقا پرویز خوش تیپ بودند  این دو نفر درست نقطه مقابل آنها زشت و بدترکیب.  زینت الملوک خواهر بزرگتر و ترشیده لعیا خانم بود که آخر عمری بختش باز شده بود و با آقای زبردست که دقیقاً مثل خودش پیر پسر بود بعد از یک عمر مجردی تازه قسمت هم شده بودند و  نمونه عینی  جفت شدن در و تخته بودند . زینت الملوک  در حالی که عینک مشکی کائوچویی بزرگش بدجوری با روسری و چادر مشکی سرش ست شده بود و هر از چندی پشت قاب عینکش تند تند پلک می زد ، سعی می کرد خودش را نسبت به خوشبختی سر پیری اش خیلی جدی و بی تفاوت  نشان بدهد.  در عوض آقای زبردست با موهای سیخ سیخ کم پشت  پر کلاغی  و عینک کائوچویی مشکی  روی صورت لاغرش خیلی  هم ذوق زده  به نظر می رسید   و به حالت خجالتی ها  لبخند می زد .بعد از مهمانی  تازه فهمیدم  که لعیا خانم یکی از اقوام پدری است  که چند سالی بود دورادور همه  از حال و احوالش  خبر داشتند  و آقا پرویز هم  چاپ خانه دارد . نمی دانم چرا با گذشت سالها از آن  دیدار کوتاه در عالم بچگی هیچ وقت اسم و قیافه لعیا خانم با تمام جزئیات آن مهمانی  از ذهنم پاک نمی شود و حتی بعضی وقت ها  بی دلیل به او فکر می کنم.گاهی   نیمه های  شب که برای آب خوردن  بیدار می شوم و با عجله لیوانم را پر می کنم  تا نکند خواب از سرم بپرد یکدفعه یاد او  می افتم  تا جایی که برای  چند دقیقه  ذهنم را مشغول می کند و خواب از سرم می پراند. از اینکه  چرا با گذشت این همه سال  یکدفعه   فکرش به ذهنم خطور می کند خیلی متعجب می شوم؟ می گویم نکند آقا پرویز هم مرده باشد و به عنوان کسی که دستش از دنیا کوتاه است  تنها  فقط برای طلب آمرزش و مغفرت اسمش به ذهنم خطور می کند. این شد که تصمیم گرفتم هر وقت یادش می افتم برای شادی روحش دعا کنم .یادم می آید هنوزچند ماه از دیدنش در مهمانی خانه عمو   نگذشته بود که یک روز  از پدرم شنیدم لعیا خانم  سرطان گرفته و فوت کرده . بعدا ها زن عمو هم تعریف می کرد  که آقا پرویز بعد  از فوت لعیا خانم خانه نشین شده و چاپ خانه اش را کلاً تعطیل کرده و زندگیش شده بی تابی و رفتن سر خاکش و گریه و زاری کردن . خلاصه این که  هرچه  اقوام و نزدیکان  توصیه می کنند که زن بگیر ،مثل بعضی مردها که توی  مراسم شب هفت و چهلم زنشان چشمشان  مدام دنبال سواکن جداکن زن های بیوه و دخترهای ترشیده می چرخد  نیست. لعیا خانم  هم زنش بود هم همکارش ، توی چاپخانه رونامه اطلاعات  شب ها تا صبح  پا به پای هم کار می کردند،تا بالاخره  توانسته بودند  صاحب  آپارتمان و چاپخانه ای در طبقه پایین خانه شان  شوند و بالاخره برای خودشان کارکنند.زندگی  تازه داشت روی خوش به آنها نشان می داد که لعیا خانم یکدفعه سرطان می گیرد و آقا پرویز را با دو تا پسرش تنها می گذارد.می گفتند آقا پرویز قبل از ازدواج  کارگر ساده چاپ خانه بوده  و هر چه  که داشته از زنیت و دلسوزی  لعیاخانم  بوده و هیچ کس نمی توانسته  جای خالی  او را برایش پر کند . حالا این که چرا من بعد از این همه سال یاد کسی می افتم که فقط یک بار در زندگی او را دیده ام خود حکایتی دارد که خودم هم  نمی دانم. از قدیم گفته اند آدمی زاد آه هست و دم و فقط یاد است که  می ماند  . فرقی نمی کند  بقدر یک لبخند یا نگاهی  مهربان  باشد یا یک دنیا خاطره  . آنقدر باشد که بعد از رفتن او را به یادی زنده کنند و بگویند روحش شاد.