استاد پیکاسو
خیاط خانه پیکاسو طبقه سوم یک ساختمان قدیمی مشرف به میدان هفت تیر است , از پایین که نگاه می کنی تابلو نئون سفید خیاطی پیکاسو با یک  لوستر قدیمی بزرگ و کت و شلوارهای نیمه کاره ای که روی مانکن پشت پنجره منتظرند تا آخرین کوک های آستین اوستا پیکاسوآنها را کامل کند دیده می شود . اگر بالا پشت پنجره بایستی منظره میدان هفت تیر  با شلوغی  و رفت و آمد های مردم و ماشین ها یش چنان زیر پایت  می افتد  که  از بالا به پایین نگاه کردن  حس غرور و شادمانی خاصی  به آدم می دهد . میز اوستا پیکاسو درست پشت یکی از پنجره ها ی کوچک و مشرف به پنجره روبرو میدان  گذاشته شده طوری که آرزو می کنی ای کاش جای او بودی و هر روز با صدای موسیقی رادیو و نوشیدن چای دبش تازه دم پشت این پنجره کوک می زدی و تقلای شهر را با خونسردی  تماشا می کردی. به قول خودش:" سی سال است  اینجا جا خوش کرده و مشتریان خاص خودش را دارد و وقت سر خاراندن ندارد. اما برای بعضی مشتریان  هم خورده کاری انجام می دهد ." خوش برخورد و خوش صحبت  بود با اینکه 70 سال سن داشت  و از نوجوانی به تهران آمده  بود و کارش را از  تولیدی های قدیمی  شروع کرده بود اما هنوز لهجه اصیل آذری داشت  و با مشتریانش با چای و خاطرات شیرین قند پهلو روی یک  مبل راحتی قدیمی پذیرایی می کرد وخورده کاری هایشان را باصبر و حوصله  انجام می داد. اگر برای اولین بار پیشش  می رفتی بعد از کمی صحبت حتما می پرسید که اصالتاً اهل کجایی ؟ از لهجه خودش هم مشخص بود که آذری اصیل  است ,بعد شروع می کرد از خاطرات جوانی وسر به راهی خودش و  نقل قول های قدیمی تبریزی از مادرش تا دردسرهای جوانهای امروزی و قضیه خواستگاری رفتن برای پسرش همه را با آب و تاب  چنان تعریف می کرد که گذر زمان را نمی فهمیدی و به ساعت که نگاه می کردی تازه به خودت می آمدی که باید بلند شوی و سرپا بایستی تا  با عجله سفارشت را  زودتر تمام کند و بروی . عجله ات را که می دید  با خونسردی می گفت :"عجله داری بابا! عجله کار شیطونه, چند لحظه دیگر صبر کنی تمام می شود . "در حالی که سعی می کرد خاطراتش را  جمع و جور کند و نیمه کاره نگذارد  اتو سنگین را سر جایش می گذاشت ,لباست  را با ظرافت تا می کرد و با لبخند تحویلت می داد.آخرین باری که پیشش رفته بودم شب عید یک سال قبل  بود .سرش خیلی شلوغ بود و از کت و شلوارهای سفارشی مشتریان که  به قول خودش چند ماه بود آنها را سفارش داده بودند و تازه  شب سال نویی یادشان افتاده که  کت و شلوار ی هم دارند  صحبت می کرد. می گفت باید دست تنها تا دیر وقت کار کند و کوک بزند تا به موقع تمامشان کند  . البته خودش را هم سرزنش می کرد و  مقصر می دانست, چون به خاطر عمل لیزیک چشمش مجبور شده بود یک ماه و نیم کار  را تعطیل کند. متر روی گردنش و کوک های نیمه کاره لباس ها روی میز نشان می داد که سرش خیلی شلوغ است . می گفت  شب ها  به خانه نمی رود در خیاط خانه می ماند  چون وقت رفت و آمد هر روز  به کرج را ندارد. همینطور که با عجله داشت لباس را در ساک دستی می گذاشت با رد و بدل های تبریک ها  و آرزوهای خوب برای  سال پیش رو  با او  خداحافظی کردم.
ساعت 7.5 صبح سومین روز کاری بعد از تعطیلات نوروز  وقتی پشت چراغ قرمز طبق عادت همیشگی تابلوها را برانداز می کردم  یکدفعه چشمم به بنر سیاه رنگ وعکس شمع افروخته  زیر تابلوی خیاطی پیکاسو افتاد . با ناباوری خشکم زده بود از دور عکس کوچک اوستا پیکاسو روی بنر قابل تشخیص بود  . چشمم به لوستر بزرگ خاموش وسط خیاط خانه ,  مانکن های خالی پشت پنجره افتاد . طاقه های پارچه روی طبقات حکایت از خاموشی و  تعطیلی همیشگی داشت که تلاش های بی وقفه آخر سال او  هم نتوانسته بود جلوی این اتفاق  نا بهنگام را بگیرد. کسی چه می داند آخرین روزی که چراغ خیاط خانه را   روشن می کرده  چه حس و حالی داشته و آخرین منظره ای که از بالا تماشا می کرده  چه بوده و به چه فکر می کرده  . تنها چیزی که یادم می آید کم حرفی ,  عجله و هول و ولایی بود که برای تمام کردن کت و شلوارها ی نیمه کاره و سفارش های آخر سال داشت و آرزوهای خوبی که برای سال نو از زبان او شنیده بودم . با صدای بوق ماشین پشت سری نگاهم به چراغ که سبز شده بود افتاد . از پشت شیشه برف پاکن به آهستگی قطرات باران را سر می داد ,منظره درختان تازه سبز شده و خیابان خیس و تمیز , لطافت بهاری را به زیبا ترین شکل ممکن به تصویر می کشید . جای اوستا پیکاسو  برای تماشای اینهمه زیبایی پشت پنجره خیاط خانه  خالی بود. برای شادی روحش دعا کردم