ایستانیوز:طی بیش از هفتاد سال، جوامع پیشرفته جهان در یک آینه خود را درست میکردند و عمدتا با احترام نگاه کردند به آنچه میدیدند: رشد. این آینه تولید ناخالص داخلی نامیده میشد و به روش اصلی قضاوت درباره اینکه چقدر ما – چه در قالب اقتصادها، چه در قالب جوامع - زیبا هستیم تبدیل شده است. اقتصاد – چیزی که تولید ناخالص داخلی در جستوجوی محاسبه آن است – در همه جای پیرامون ما قرار دارد. شما نمیتوانید آن را بو یا لمس کنید اما این معیار، صدای پیشزمینه جهان مدرن است.
این شاخص خوراک اصلی تیترهای خبری، شبکههای تلویزیونی تجاری و بحثهای سیاسی است. با این حال، با در نظر گرفتن چنین مفهوم بنیادینی، تعجبآور اینجا است که افراد خیلی کمی هستند که بدانند دقیقا یک اقتصاد چیست و چطور ما پیشرفت آن را میسنجیم. همه آنچه که میدانیم این است که اقتصاد باید به طور مستمر مثل یک کوسه به جلو حرکت کند.
ما اقتصاد را از جنبه تولید ناخالص داخلی تعریف میکنیم. (مقصود این کتاب این است که بر خلاف نظر دیگران، «اقتصاد» و «تولید ناخالص داخلی» مترادف یکدیگر هستند چراکه ما اقتصاد را با اندازه تولید ناخالص داخلی آن تعریف میکنیم. اقتصاد همچنین گاهی به شکل «درآمد ملی» هم ظاهر میشود. رشد تولید ناخالص داخلی هممعنی رشد است.) در دوران مدرن و بر خلاف هشدارهای مبدعان این دوران، تولید ناخالص داخلی به معیاری برای رفاه یک کشور تبدیل شده است. اگر یک اقتصاد در حال رشد باشد، آنگاه همه چیز باید روبهراه باشد. اگر اقتصاد در حال کوچک شدن باشد، آنگاه نباید خیلی همه چیز میزان باشد. اما آینهای که ما در ابتدا از درون آن شروع به نگاه کردن به اوضاع کردهایم، مثل یک شهربازی یا بازار مکاره متنوعتر از آینه حمام خانه است. تصویری که این آینه منعکس میکند به طرز فاحشی دستکاری میشود و بیشازپیش با واقعیت ناسازگار است. آینه اقتصادی ما شکسته است.
ما در یک «عصر خشم» زندگی میکنیم که با واکنش منفی عمومی و پس زدن موسسات و ایدهآلهای سابقا ارجمند تعریف میشود. این واکنش منفی شامل خود لیبرالیسم غربی نیز میشود. در امریکا همین قضیه به برآمدن دونالد ترامپ منجر شده است. بریتانیا به برگزیت (خروج این کشور از اتحادیه اروپا) رای داده است و در اروپا، احزاب غیرمعمول، هم از جناح راست و هم از جناح چپ، وضع سابق را متزلزل کردهاند. تلاطمهای سیاسیای هستند که باعث شورشهای عمومی شوند؛ از هند و برزیل گرفته تا فیلیپین و ترکیه.
درباره اینکه چه چیزی باعث خشم عمومی در این کشورها شده، شرح و تفسیرهای زیادی ارائه شده که هر کدام مدعی هستند بهتر وضعیت را توضیح میدهند اما همه به وسیله معیارهای متداول قضاوت میکنند، نه معیارهایی غنیتر. با این حال، یک نخ مشترک بین همه آنها هست؛ مردم نمیبینند که واقعیت زندگیهای خود در تصویر رسمی انعکاس مییابد؛ تصویری که عمدتا به وسیله اقتصاددانان کشیده میشود. برخی از عواملی که در این واکنش منفی نقش دارند از مسئله هویت، احساس درماندگی و ناتوانی، کمبود پول برای تامین هزینه مسکن، نبود جامعه و عصبانیت در برابر سیاستهای پولی و ظهور سطوحی از نابرابری نشئت میگیرد. برخی عوامل از این واقعیت ناشی میشود که تعریف ما از «رشد» و «اقتصاد» دیگر با تجربه زیسته مردم همخوانی ندارد. این کتاب قصد دارد شکاف بین آنچه متخصصان درباره زندگی ما میگویند و آنچه را که زندگی ما واقعا به آن میماند، پر کند.
با اینکه تقریبا هر کسی اصطلاح «تولید ناخالص داخلی» را شنیده، معدود افرادی میدانند این شاخص در حدود سالهای دهه 1930 میلادی ابداع شد تا ابزاری باشد برای محاسبه رکود بزرگ و سپس روزآمد شد تا راهی باشد به منظور آماده شدن برای جنگ جهانی دوم. اولین چیزی که باید دریافت این است که اقتصاد یک پدیده طبیعی نیست و یک حقیقت نیست که بخواهد کشف شود. قبل از سال 1930، اقتصاد در عمل وجود نداشت. این یک چیز ساخته دست بشر است؛ مثل پشمک، بیمه خودرو یا حسابداری دوطرفه (حسابداری مدرن با دو ستون بدهکار و بستانکار).
اگر تولید ناخالص داخلی یک انسان میبود، نسبت به اخلاقیات بیتوجه یا حتی کور بود. این شاخص تولیدات از هر نوع، خوب یا بد را به حساب میآورد. تولید ناخالص داخلی آلودگی را بهخصوص اگر لازم باشد شما پول خرج پاک کردن آن کنید دوست دارد. این شاخص جرم و جنایت را دوست دارد چون شیفته درگیر شدن نیروهای زیاد پلیس در این ماجراها و تعمیر کردن پنجرههای شکسته بعد از وقوع جرایم است. تولید ناخالص داخلی طوفان کاترینا را دوست دارد و با جنگها کاملا راحت است. لذت میبرد از محاسبه روی هم انباشته شدن اسلحهها، هواپیماها و بمبها در زمان درگیریها و سپس لذت میبرد از شمردن تمام تلاشها برای بازسازی شهرهای تخریبشده حاصل از ویرانیهای تکاندهنده. تولید ناخالص داخلی در شمردن وارد است اما در قضاوت درباره کیفیت بسیار ضعیف عمل میکند. اصلا راهورسم پشت میز غذا خوردن را بلد نیست؛ برای تولید ناخالص داخلی شامی که با سه چنگال سرو شود همان قدر ارزش دارد که شامی با یک چاقو، یک چنگال و یک قاشق سرو شود.
تولید ناخالص داخلی مادی و پولدوست است؛ شمردن نقل و انتقالاتی را که در آن پولی دست به دست نمیشود قابل نمیداند. این شاخص کار در خانه را دوست ندارد و از همه فعالیتهای داوطلبانه پرهیز میکند. در کشورهای فقیر، این شاخص با حساب آوردن بسیاری از تلاشهای انسانی و حجم زیادی از کارهایی که خارج از اقتصاد پولیشده انجام میشود مشکل دارد. تولید ناخالص داخلی میتواند یک بطری کوکاکولا در یک سوپرمارکت را بشمارد اما تاثیر اقتصادی دختری را در اتیوپی که کیلومترها راه پرزحمت را طی میکند تا از شیر کنار یک دیوار آب بردارد نمیتواند محاسبه کند.
رشد فرزند دوران ساختن کالا است و تولید ناخالص داخلی در ابتدای امر طراحی شد تا تولید فیزیکی را محاسبه کند. این شاخص با معنیدار کردن اقتصادهای خدماتی مدرن مشکل دارد و این مسئله در کشورهای ثروتمند که خدماتی مثل بیمه و ایجاد فضای سبز در اقتصاد غالب است یک ایراد بزرگ به حساب میآید. تولید ناخالص داخلی میتواند تولید آجر، میلگرد فولادی و دوچرخه را حساب کند – چیزهایی که میتواند جلویتان بگذارید – اما در تلاش برای به شمار آوردن فعالیت آرایشگران، جلسات روانکاوی یا دانلود موسیقی، خیلی روشن مسائل برایش مبهم و نامشخص میشود. با اصولی که ما برای محاسبه رشد داریم، یک آنتیبیوتیک فقط چند پنی میارزد، حتی با در نظر گرفتن اینکه یک قرن پیش یک میلیاردر مبتلا به بیماری سفلیس ممکن بود برای هفت روز زندگی بیشتر نیمی از ثروتش را بدهد.
تعریف ما از اقتصاد خیلی خلاصه باید بگوییم که کاملا خامدستانه است. همانطور که یک نفر سرسری و خودمانی به نویسنده این کتاب گفت: «اگر شما یک ساعت در ترافیک گیر کنید، به رشد تولید ناخالص داخلی کمک کردهاید. اگر شما به خانه یک دوست بروید تا به او کمک کنید، این کارتان در رشد تاثیری ندارد.» او میگفت «همه آنچه که باید بدانید» همین است. به امید اینکه او در اینباره اشتباه کرده باشد، امیدوارم به خواندن ادامه دهید.
نیاز به مصرف بیانتها
همه ما به طور غریزی احساس میکنیم که چیزی اشتباه است. اما نمیتوانیم آن را با انگشت نشان بدهیم. بحران مالی سال 2008 نشانه نهایی این بود که اقتصادها به ما پشت کرده بودند. در آستانه سقوط موسسه مالی «لمان برادرز» و آغاز رکود در ظاهرا تمام جهان غرب، پرستش و عشق وافر به رشد باعث شده بود ما اقتصادهایمان را تحسین و ستایش کنیم. افرادی نظیر الن گرینسپن، رئیس فدرال رزرو، میگفت همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود و اینکه بازارها را باید تنها به حال خود واگذاشت تا ثروتی بیشتر از همیشه خلق کنند.
در واقع، محاسبات استاندارد به ما درباره اینکه چطور رشد ایجاد میشود چیز زیادی نمیگفتند: اینکه این رشد بنا شده بود روی بدهی در حال فوران خانوارها و روی زیرکانهترین مهندسی مالی (میتوان آن را «احمقانهترین» هم خواند) تا آن موقع از جانب رئیسبانکهایی که دیوانه پاداشهایی بودند که هیئتمدیره به آنها میداد. از اقتصادهای پیشرفته این انتظار میرفت که به یک سعادت ابدی جدیدی دست پیدا کرده باشند که تحت عنوان «تعادل بزرگ» شناخته میشد؛ در این وضعیت، رونقها و رکودهای اقتصادی صرفا پدیدههایی بودند که به وسیله تکنوکراتهای باهوش به تاریخ محول شده بودند و در این وضعیت تعادل بزرگ اگر بازارها با ابزارهای خودشان تنها گذاشته میشدند، همیشه به وضعیت خوشایند تعادل ختم میشدند.
رشد اقتصادی نه به ما درباره نابرابری فزایندها چیزی میگوید، نه درباره بیتعادلی عظیم جهانی. امریکا کسری تجاری عظیمی در برابر کشورهای خاورمیانهای صادرکننده نفت و چین دارد و هردوی این کشورها مازاد تجاری خود را با خرید اوراق قرضه خزانهداری امریکا دوباره به گردش درمیآورند. چینیها بهشدت در حال قرض دادن پول به امریکاییها هستند به این منظور که بتوانند پول کافی داشته باشند تا در کارخانههای جهان کالاهای خودشان را بسازند. این همان چیزی است که گرداب رشد چرخوفلکی و پشتسرهم را ایجاد کرده است. سالها بعد، بسیاری از کشورهای غربی بهخصوص در اروپا، هنوز درگیر رساندن اقتصادهای خودشان به وضعیت اقتصادی قبل از سال 2008 هستند. قسمت اعظم رشد اقتصادیای که در سالهای قبل وجود داشته، مشخص شده که یک توهم بوده است.
یک مشکل رشد این است که نیاز به تولید بیانتها دارد و به همراه خود، نیازمند مصرف بیانتها است. اگر ما چیزهای بیشتر و بیشتری نخواهیم و تجربه خرج کردن بیشتر و بیشتری را نداشته باشیم، رشد در نهایت از کار خواهد ایستاد. برای اینکه اقتصادهای ما در مسیر حرکت به سوی جلو باقی بمانند، ما باید بیثبات و ناپایدار باشیم. اساس اقتصادهای مدرن این است که میل و اشتیاق ما برای کالاها نامحدود باشد. با این حال، قلبهای ما گواهی میدهد که این مسیر به جنون ختم میشود.
چندین سال پیش، مجله طنزآمیز و انتقادی «آنیون» (در انگلیسی به معنای پیاز) مطلبی چاپ کرد درباره چن هسیِن، یک کارگر خیالی چینی که «چرندیات پلاستیکی» تخیلی برای امریکاییهای بیحوصله تولید میکرد. این مطلب که به سبک واقعی «آنیون» نوشته شده بود در حدفاصل مرز آزارندگی قرار داشت اما در عین حال، گوشتش از استخوان یک مسئله واقعی بریده شده بود. چن مدام سرش را تکان میداد چون تاسف میخورد از حجم چشمگیر چیزهای بلااستفاده که از او خواسته شده بود بسازد؛ چیزهایی از خردکن سالاد و دستگاه تحویلدهنده کیسه پلاستیکی گرفته تا مایکروویو پخت املت، برگههای یادداشت شبتاب، سبد لوازم خرد منزل با طرح کریسمس، جعبههای لنز چشم با طرح حیوانات و قلابهای دیواری برچسبدار. او با تمسخر میگفت: «و من همچنین میشنوم که وقتی آنها دیگر یک قلم کالا را نمیخواهند، خیلی راحت میاندازندش دور؛ کاری هدردهنده و قابل سرزنش. چرا تقاضا برای این همه وسایل آشپزخانه؟ من داشتن یک ماهیتابه توگود خوب، یک پلوپز، یک کتری چای، چند ظرف آشپزخانه، چینی خوب، یک قوری با چایصافکن و شاید یک فلاسک را درک کنم ولی همه این چیزهای اضافی را امریکاییها کجا میگذارند؟ چند بار شما از یک نگهداری عمومی تاکو (یک نوع غذای مکزیکی به شکل نان که درون آن مخلفاتش ریخته میشود) استفاده میکنید؟ گفته میشود "اوه، من واقعا به این الک نقرهای خاص نیاز دارم." خفه شو امریکایی احمق!»
اعصاب چن خرد میشد چون بیشتر ما در دنیای ثروتمند میدانیم که به طور مستمر در حال خریدن چیزهایی هستیم که هرگز نمیدانستیم به آنها نیاز داریم و هرگز دوباره از آنها استفاده نمیکنیم. تبلیغات و چشموهمچشمی با دوستان و همسایگانمان ما را به خرید بیشتر و بهروز کردن مدام وسایلمان وامیدارد. تا زمانی که شما در حال خواندن این کتاب هستید، تلفن همراه «آیفون 5» من یک جوک خواهد بود. ما همچنین میدانیم که کالاهایی مثل ماشین لباسشویی و تستر آگاهانه ساخته شدهاند تا ما بیشتر مصرف کنیم و در نتیجه، ما همچنان در چرخه هرگز پایانناپذیر مصرف بیشتر خرید خواهیم کرد.
آن نوع چیزهایی که چن میسازد مسخره و احمقانه به نظر میرسند. اما آنها خیلی از تخیل دور هستند. کاتالوگ مرکز خرید «اسکایمال» که به مسافران خطوط هواپیمایی سفارشهایی را برای راحتی صندلی آنها ارائه میکند، فهرستی از موارد گوناگونی را پیشنهاد داده که باید هر مسافری داشته باشد. این فهرست شامل پرترهای از حیوان خانگی شما با لباسهای نجیبزادگان قرن هفدهمی (49 دلار)، سری به شکل سنجاب (24.95 دلار)، یک مجسمه میمون جنگلی با اندازه طبیعی (129 دلار) و مهمتر از همه، لبهای لاستیکی برای سگ شما (29.95 دلار). وقتی اقتصاددانان میگویند که مشکل کنونی جهان به وسیله کمبود حاد تقاضا ایجاد شده است، فرد باید بپرسد که چه چیز دیگری ما ممکن است بخواهیم.
از زاویه نگاه اقتصاددانان، جهان هرگز این چنین در وضعیت خوبی قرار نداشته و قدرت خرج کردن ما هرگز اینچنین عظیم نبوده است. امریکا از اولین باری که مجموعه حسابهای ملی آن در سال 1942 منتشر شد، بیوقفه در حال رشد کم یا زیاد بوده است. این امر برای بریتانیا و بیشتر اروپا نیز صادق است. بعد از وقفهای که در پی سقوط مالی سال 2008 اتفاق افتاد، بیشتر اقتصادها خط سیر روبهبالای خود را احیا کردند، البته با سرعتی آرامتر. بنابراین حتی اگر رشد کند شده باشد، اقتصادهای ما هرگز بزرگتر از این نبودهاند. اگر رشد تجمعی شاخصی برای رفاه باشد، پس ما هرگز نباید این چنین رضایت خاطری در گذشته میداشتیم.
یک مشکل روشن با اعتماد داشتن بیش از اندازه به رشد این است که ثمرات آن هرگز عادلانه تقسیم نمیشود. تخمین استاندارد ما از درآمد میانگین – یا رفاه – با اندازهگیری اندازه اقتصاد یک کشور و تقسیم آن بر تعداد افرادی که در آن زندگی میکنند به دست میآید. میانگینها یک تله هستند. آنها بهشدت گمراهکنندهاند. روسای بانک بیشتر از حامیان آنها پول درمیآورند و حامیانشان نیز بیشتر از بیکارها پول درمیآورند. با در نظر گرفتن افراطیترین وضعیت ممکن است، اگر کل کیک اقتصادی یک کشور ثروتمند نصیب یک نفر شود و هیچ چیزی به دیگران نرسد، آن گاه یک فرد معمولی و میانگین آن جامعه این طور نشان داده شود که وضعیت خیلی خوبی دارد و از آن راضی است. اما یک فرد نوعی ممکن است تا حد مرگ گرسنه باشد.
دنیای واقعی وضعیتی این طور افراطی ندارد – البته کشوری مثل کره شمالی را باید استثنا در نظر گرفت – اما حتی در کشورهایی مثل امریکا، میانگینها میتوانند به طرز فاحشی دور از حقیقت باشند. اجازه بدهید فقط برای یک لحظه تصور کنیم که بخش زیادی از ثروتی که هر سال ایجاد میشود نصیب فقط یک درصد یا حتی 0.1 درصد امریکاییها میشود؛ یعنی 16 هزار خانواده که سهم آنها از ثروت ملی از سال 1980 تاکنون چهار برابر شده است. آنها اکنون از قطعه بزرگتری از کیک اقتصادی امریکا نسبت به همتایان خود در عصر بهاصطلاح طلایی امریکا در اواخر قرن نوزدهم بهرهمندند. اگر اقتصاد کشور شما رشد کند تنها به این علت که ثروتمندان ثروتمندتر شوند و اگر شما سختتر و سختتر کار کنید تا فقط استانداردهای زندگیتان در همان سطح قبلی باقی بماند، آنگاه از خود خواهید پرسید دقیقا همه این رشد نصیب چه کسی میشود؟
این امر مخصوصا از وقتی صادق است که پژوهش پشت پژوهش نشان میدهند که خوشبختی مردم نه به ثروت صرف آنها بلکه بیشتر به ثروت در ارتباط با پیرامون آنها بستگی دارد. در یکی از آزمایشهایی که در مقالهای علمی با عنوان «میمونها پرداخت نابرابر را برنمیتابند» نتایج آن منتشر شد، دو میمون از تیره شنلپوشیان ابتدائا برای انجام یک وظیفه یکسان یک خیار جایزه میگرفتند و از این جایزه خود کاملا راضی بودند. اما وقتی یکی از میمونها متعاقب آن وظیفه، یک خوشه انگور جایزه گرفت، میمونی که مثل سابق خیار گرفته بود عصبانی شد و آنچه را که قبلا برایش خشنودی به بار آورده بود پرتاب کرد به سوی کسی که خیار را به او داده بود. اقتصاد میمونها رشد کرده بود چرا که انگور بهتر از خیار بود. اما نابرابری حاصل از آن رشد، تنها باعث ایجاد یک نارضایتی شده بود. انسانها هم مشابه آنها هستند. وقتی به کارکنان دانشگاه کالیفرنیا اطلاعاتی درباره دستمزد همکارانشان داده شد، دریافتن اینکه به آنها کمتر از میانگین پرداخت میشده، ناگهان تبدیل به رضایت کمتر و افزایش این احتمال شده بود که به دنبال کار جدیدی بگردند. نگرش آنهایی که بالاتر از میانگین دستمزد میگرفتند با آسودگی خاطر تغییری نکرد.
پس رشد اقتصادی تا حدی تاثیر میگذارد روی افرادی که باید همیشه خود را در کنار همسایگان خود ببینند. تصور کنید که شما به رستورانی بروید که گارسن یا آشپز آنجا از شما مشتریانش حقوق بیشتری بگیرند. در این صورت دیگر کسی آنجا نخواهد رفت. ثروت نسبی شما بستگی به فقر نسبی کس دیگری دارد. و برای همین است که برای جلوتر رفتن سریعتر و سریعتر در چرخ عصاری، ناراحتی وجدان در افراد به وجود میآید و باعث میشود اقتصاد رو به جلو حرکت کند بدون اینکه ما را خوشحالتر و سعادتمندتر کند. اگر یک گارسن رستوران سالی 100 هزار دلار دستمزد بگیرد، شما باید 200 هزار دلار بگیرید تا او بتواند برای شما غذا درست کند. اگر او 200 هزار دلار درآمد داشته باشد، شما باید 400 هزار دلار بگیرید و همین الی آخر.
این امر همیشه صادق نیست. برای هزاران سال، هیچ کس حرفی از رشد نشنیده بود. اقتصادهای کشاورزی اساسا ایستا بودند. فقط با انقلاب صنعتی انسان قادر شد، در ابتدا آهستهتر، که تولید خود را سال به سال افزایش دهد. به همین دلیل بود که بریتانیا، اروپا و سپس امریکا و استرالیا و نیوزیلند بهتدریج شروع به جلو زدن از دیگران کردند و اقتصادهای آسیا، افریقا و امریکای لاتین را که هنوز اقتصاد کشاورزی در آنها غالب بود، پشت سر گذاشتند.
اگر رشد یک مفهوم نسبتا جدید برای جوامع انسانی است، پس اقتصاد نیز حتی یک مفهوم جدیدتر است. قبل از ابداع تولید ناخالص داخلی، تعریف اینکه یک اقتصاد چیست، حتی اگر میخواستید آن را تعریف کنید، بسیار سخت بود.
خطر برای دموکراسی
حالا همه با مفاهیم اقتصاد و رشد اقتصادی خیلی بیشتر اُخت هستیم. کسی ممکن است تا حدی پیش برود که بگوید این مفاهیم هستند که بر زندگیهای ما حکم میرانند. اما آنها دقیقا چه معنیای میدهند؟ اگر متخصصان سیستمی طراحی کنند که به ما در فهم واقعیتهایمان کمک نکند، پس دولت نیز بدون یک معیار قابلاعتماد که بتواند با آن جامعه را درک کند رها خواهد شد. و اگر آنچه محاسبه میکنیم اشتباه یا ناکافی باشد، پس آنچه ما از نظر جهتیابی و سیاستگذاری تعیین میکنیم نیز اشتباه و ناکافی خواهد بود. دولتها سیاستها را تعیین میکنند برای به بیشترین حد رساندن تولیداتی که محاسبه میشوند. طی دههها این کار به معنی به بیشترین حد رساندن رشد بوده است.
نخستوزیرهای سابق انگلستان، تونی بلر و دیوید کامرون، هردو پروژههایی را تعریف کردند تا رفاه را به عنوان پدیدهای همتراز با رشد اقتصادی در نظر بگیرد. با اینکه این تلاشها بهتدریج در میان مردم محو شد، آنها شروع کردند به تغییر بحثهایی که روی چگونگی فکر کردن سیاستگذاران به اقتصاد تاثیر میگذاشت. برای مثال، بریتانیا تلاش کرد به سمتی حرکت کند که خدمات عمومیای مثل بهداشت و آموزش به وسیله معیارهای اقتصادی رایج کمتر شمارش شود.
در فرانسه، نیکلا سارکوزی که یک رئیسجمهور راستگرای متمایل به مرکز بود و به خاطر دوز و کلک سوار کردن روی بنیانهای سرمایهداری در عرصه عمومی شناخته شد، «کمیسیون محاسبات عملکرد و پیشرفت اقتصادی اروپا» را تاسیس کرد. در مقدمهای که برای سند نهایی این کمیسیون نوشت، او اعلام کرد: «ما رفتار خود را نخواهیم توانست تغییر بدهیم مگر اینکه روشهای محاسبه کارایی اقتصادی را تغییر بدهیم.» او میگفت کارشناسانی که دیگر اقتصادهای ما را درست محاسبه نمیکنند، رفاه ما را در معرض خطر قرار میدهند. او نوشت: «ما میدانیم شاخصهای ما محدودیتهایی دارند اما به استفاده از آنها ادامه میدهیم ... ما یک نوع پرستش دادهها را ایجاد کردهایم و اکنون در آن محصور شدهایم.»
سارکوزی که این جملاتش باعث ایجاد نارضایتی عمومی در سرتاسر جهان شد، نوشت: «خطر اینجاست که مردم بهطور غریزی درمییابند که سرشان کلاه گذاشته میشود. به همین دلیل است که شکافی به وجود میآید بین فهم کارشناسانی که به دانش خود اطمینان دارند و فهم مردمی که تجربه آنها از زندگی کاملا ناسازگار با مطلبی است که دادهها به آنها میگویند. این شکاف خطرناک است چون شهروندان در نهایت باور خواهند کرد که سر آنها کلاه گذاشته شده است. هیچ چیزی برای دموکراسی خطرناکتر از این امر نیست.»
تفاوت رشد با سرطان
ما در جامعهای زندگی میکنیم که در آن، مقام کشیشی اقتصاددانانی که از نظر فنی آموزش دیدهاند، فرمولهای ریاضی غیرقابلفهمی دارند که چارچوب بحث عمومی درباره مسائل اقتصادی را تشکیل میدهند. در نهایت، اقتصاددانها هستند که تعیین میکنند ما چقدر میتوانیم برای مدارس، کتابخانههای عمومی و ارتشهای خود پول خرج کنیم، چقدر بیکاری قابل قبول است و آیا درست است که پول چاپ کنیم یا به بانکهای اسرافکار کمک مالی کنیم یا نه.
این گفته بیل کلینتون که «این اقتصاد است، احمق» به این معنی بود که رایدهندگان فقط به وضعیت اقتصاد توجه نشان میدهند. در آن زمان، این حرف چیزی بیش از ذرهای از حقیقت را در خود داشت. با اینکه تعداد کمی میتوانستند تعریفی دقیق از اینکه اقتصاد واقعا چیست ارائه کنند، بسیاری از افراد بر اساس فهم خود از اینکه چطور اقتصاد کار میکند رای دادند. این امر بر پایه تجربه شخصی بود: آیا شغلهای آنها مشاغل مطمئنی به نظر میآمدند و آیا بازپرداخت وامهای مسکن آنها قابل تحمل بود. اما دو فصل از اقتصاد در آن دوران وضعیتی بسیار غبارآلود و مبهم داشت و شبیه به رشد منفی به نظر میرسید – یعنی منطبق با تعریفی فنی از رکود بود – و همین امر میتوانست کافی باشد برای اینکه یک سِمت سیاسی را زیر خاک دفن کند. رایدهندگان به وسیله یک مفهوم انتزاعی به نفع اهداف سیاستمداران مورد استفاده قرار گرفته بودند.
از آن زمان تاکنون، چیزهایی تغییر کرده است. احساس منفیای که ما اکنون آن را حس میکنیم این است که مردم متوجه اقتصاددانان و پیامدهای نادرستی کار آنها در زندگی خود میشوند. این امر میتواند بسیار رهاییبخش باشد. همچنین میتواند بسیار خطرناک باشد. ما نمیخواهیم کسانی که تخصص ندارند پلهای ما را بسازند، هواپیماهای ما را به پرواز درآورند یا عملهای جراحی باز قلب را انجام دهند. آیا ما میخواهیم کسانی که اقتصاد نمیدانند اقتصادهای ما را اداره کنند. مشکل موجود با اقتصاددانان این است که آنها غالبا مدعی دقت علمیای میشوند که در کارشان به نظر نمیرسد. آنها همچنین به زبانی حرف میزنند که انعکاس تجربه زیسته مردم در آن وجود ندارد. به همین دلیل است که بسیار اهمیت دارد شهروندان مبانی زبان اقتصاددانان را بیاموزند تا ابزارهای تحلیل چیزی را که به آنها گفته میشود در اختیار داشته باشند و اگر لازم بود تغییر در آن چیزها را مطالبه کنند.
حامیان تولید ناخالص داخلی میگویند که این شاخص هرگز به معنی انعکاس رفاه نبوده است. نقد این شاخص بابت اینکه همه امور مهم در زندگی را در خود جای نمیدهد مثل این است که ما مدعی شویم یک متر نواری به ما درباره وزن یا شخصیت ما چیزی نمیگوید. اگر اقتصاد صرفا یک مفهوم دیگر بود، یکی از مفاهیم زیادی که ما برای قضاوت درباره اینکه چطور به عنوان جوامع عمل میکنیم، این حرف میتوانست یک جواب دندانشکن باشد. اما رشد اقتصادی به یک بتانگاره و یک معیار برای چیزهایی تبدیل شده است که ما انتظار داریم مورد توجه قرار بگیرند و تبدیل شده است به جایگزینی که در حال قربانی کردن همه چیز در مقابل آن هستیم. به ما گفته میشود که در رفتن به دنبال رشد، باید ساعتهای طولانیتری کار کنیم، خدمات عمومی را کاهش دهیم، نابرابری بیشتر را بپذیریم، از حریم خصوصی چشم بپوشیم و اجازه بدهیم که رئیسبانکهای «خالق ثروت» آزادانه زمام امور را در اختیار داشته باشند. اگر طرفداران محیطزیست درست بگویند، رفتن به دنبال رشد بیپایان میتواند حتی موجودیت بشر را تهدید کند، تنوع زیستی ما را به یغما برد و وضعیت زندگی ما را متحول کند تا جایی که وارد سطوح ناپایداری از مصرف شویم و نیز سطوحی از انتشار گاز دیاکسید کربن که کل کره زمین را که ثروت نیز به آن وابسته است به خطر بیندازد. تنها از نگاه اقتصاددانها گسترش بیپایان به چشم یک حسن و امر نیک نگاه میشود، وگرنه در زیستشناسی نام این پدیده را سرطان میگذارند.
راهنمایی کردن شما با احتیاط و ملایمت در میان مسائل فنی تولید ناخالص داخلی یکی از اهدافی بوده که ما در نوشتن این کتاب داشتهایم. به همین ترتیب، یکی دیگر از هدفها شرح و بسط دادن جایگزینهای ممکن – که هیچ کدام کامل نیستند - برای محاسبه ثروت، برابری و پایداری شاخصهای «رفاه ذهنی» است که به معنی خوشبختی برای شما و من است.
اولین تلاشها برای تعیین ابعاد اقتصاد
در بیشتر بخشهای تاریخ بشر تلاش برای اینکه ما معمولا چه چیزی را به عنوان «اقتصاد» مورد ارجاع قرار میدهیم کاملا یک جعبه سیاه بوده است. مسلما، برای هزاران سال، مفهوم یک اقتصاد اصلا وجود نداشته است. برای این مدعا دستکم دو دلیل هست؛ اولا، قبل از انقلاب صنعتی در قرن هجدهم میلادی، واقعا چیزی به نام رشد اقتصادی وجود نداشته است. رشد اقتصادی یک اقتصاد را به جایی بسیار دلتنگکننده تبدیل کرد. تولید جوامع کشاورزی کاملا بنا به کارکرد آنها ثروت را ایجاد میکرده است. اگر باران خوب میآمده محصول هم خوب بوده و جامعه ثروت داشته و اگر باران خوب نمیآمده، محصول هم خوب نبوده است. در جهان پیشاصنعتی، فاصله بهرهوری عظیمی بین یک منطقه تا منطقه دیگر وجود داشت. بیشتر مردم صرفا قوت بخورونمیری به دست میآوردند. بنابراین اندازه اقتصاد یک منطقه عمدتا با اندازه جمعیت آن تعیین میشد. در سال 1000 پیش از میلاد، چین و هند نیمی از تولید اقتصادی جهان را دربر میگرفتند و این سهم تا 600 سال بعد دستنخورده باقی ماند (و ممکن است دوباره این سهم در آینده برقرار شود.).
دوما، در دوران پادشاهها – بهخصوص آنهایی که به اندازه کافی خوششانس بودند که خود را انتخابشده از آسمانها معرفی کنند – آنچه در اقتصاد وسیعتری رخ میداد نگرانی عمدهای به حساب نمیآمد. برای یک پادشاه خودکامه، تمایزی بین ثروت متعلق به او و آنچه متعلق به رعایا بود وجود نداشت. با در نظر گرفتن این نبود تمایز بین ثروت پادشاه و ثروت ملت، فضای کمی برای چیزی وجود داشت که بخواهیم آن را اقتصاد بنامیم. در این جوامع، غیر از تامین پول مورد نیاز برای دستگاه مجلل پادشاهی، چیز دیگری که باید برای آن تامین مالی صورت میگرفت فقط جنگ بود. یک ملت فقط در صورتی رشد میکرد که سرزمینهای جدیدی را به تسخیر خود درآورد. اگر پادشاه میتواند ارتشی را گرد آورد که بتواند قلمروهای جدید را تصاحب کند، ثروت ورمکرده ملی افزایش مییافت. اما شما چطور میتوانستید بگویید آیا ملت میتواند از پس این هزینهها برآید یا نه؟ اولین کوششها برای طبقهبندی اندازه یک اقتصاد به وسیله نیاز به محاسبه توانایی پادشاهی برای دستمزد دادن به سربازانی که در جنگ شرکت میکردند انجام شد.
در فرانسه هم همین طور بود؛ در سال 1781، ژاک نِکِر، وزیر سوئیسی امور مالی لوئی شانزدهم، «گزارش به شاه» را ارائه کرد که اولین تلاش برای ارزیابی جدی امور مالی فرانسه بود. نکر که پیش از آن یک مدیر بانک بسیار موفق بود، نشان داد وضعیت مالی فرانسه در سلامت کامل است. گفته شد درآمدها که در مجموع به رقم هنگفت 10 میلیون لیور رسیده بود از مخارج بیشتر بود. هدف اصلی گزارش لکر این بود که نشان دهد فرانسه بهراحتی میتواند از پس مخارج درگیر شدنش در جنگ استقلال امریکا که در تضاد با منافع بریتانیا بود برآید. نکر که ثروت خود را از سفتهبازی به دست آورده بود، میخواست نشان دهد وضعیت مالی فرانسه به قدری مستحکم است که میتواند بهراحتی برای تامین مالی مداخلات جنگی خود پول قرض بگیرد. با این حال، آنچه «گزارش به شاه» با زرنگی جا انداخته بود، این بود که در همان موقع هم فرانسه بهشدت زیر قرضهایی بود که نکر درست کرده بود. به این ترتیب، یکی از اولین تلاشها برای منعکس کردن میزان دارایی حسابهای ملی، مجموعه تخیلات و داستانهای ساختگی بود.
تلاش نکر برای تخمین داراییهای یک کشور اولین نمونه از این دست نبود؛ در سال 1652 هم ویلیام پتی دست به این کار زد که اولین تلاش سیستماتیک برای ارزیابی اقتصاد یک کشور – در این مورد، ایرلند - به حساب میآید. پتی با کمک ابزارهای ساده و هزاران سرباز بیکار، نقشه کاملی از زمینها را در سی منطقه که مجموعا 5 میلیون هکتار را شامل میشدند تهیه کرد. انگیزه اصلی این بود که در ازای پرداخت دستمزد سربازانی که در جنگ شرکت داشتند، زمینهای کلیسای کاتولیک که به تصاحب درآمده بود، بازپس داده شود. پتی علاوه بر تهیه نقشه زمینها، تخمینی موشکافانه از داراییها شامل کشتیها، خانهها و املاک شخصی را به دست داد. او با همین موارد توانست جریانهای درآمدی را که تولید میشد محاسبه کند که از تلاشهای اولیه برای محاسبه ثروت، همچون «کتاب روز رستاخیز» که در سال 1086 میلادی تهیه شده بود، متمایز بود.
بعدتر، پس از احیای سلطنت چارلز دوم، پتی همین کار را برای انگلند و ولز هم انجام داد. در این دوران، موضوع این بود که ظرفیت سلطنت برای گرفتن مالیات از مردم تخمین زده شود. پتی پیشنهاد کرد که مصرف، تولید و تجارت داخلی و رشد جمعیت ثبت شود و شروع کرد به بسط دادن روشهای ارزیابی ارزش کار و نیز زمین.
اگر اولین تلاشها برای تخمین اقتصاد به حوزههای جنگ، مالیاتستانی و فرمانبرداری از نیازهای سلطنت مربوط بود، مکاتب فکری دیگری نیز در این زمینه وجود داشت که در مسیرهای دیگری راه میپیمود. در فرانسه قرن هجدهم، بهاصطلاح فیزیوکراتها تاکید میکردند که ثروت یک ملت ریشه در تولید کشاورزی و فعالیت مولد دارد. در تفسیر فیزیوکراتها، با اندکی تفاوت با تفسیر پتی، «طبقه مولد» عمدتا عبارت بود از کارگران کشاورز، در صورتی که طبقه بهاصطلاح نابارور شامل «صنعتگران، حرفهایها، تجار و خود پادشاه» میشد. از این زاویه، ابداع اقتصاد – در مقام چیزی متمایز از سلطنت – یک عمل عمیقا دموکراتیک بود.
آدام اسمیت نیز در کتاب «تحقیقی پیرامون ماهیت و اسباب ثروت ملل» که اولین بار در سال 1776 منتشر شد، کار را به دو بخش مولد و غیر مولد تقسیم کرد. او در کتابش نوشت که اگر یک دستگاه سلطنتی خدمتکاران و کارگران زیادی داشته باشد و یک ارتش نیروی زمینی و نیروی دریایی هم به آن خدمت کنند، باز هم جزو نیروی کار غیر مولد به حساب میآید.
آنچه تمام این تلاشهای اولین برای محاسبه ثروت ملی را به یکدیگر وصل میکند، این است که همه آنها سعی میکردند چیزی را محاسبه کنند که اقتصاددانان امروزه آن را مرز تولید مینامند؛ یعنی مرز بین فعالیتهایی که باید در محاسبه ثروت به شمار بیایند با فعالیتهایی که نباید به شمار آیند. خلاصه اینکه آنها تلاش میکردند به سوالی پاسخ دهند که هنوز امروزه نیز پرسیدنش بامعنی است: دقیقا اقتصاد چیست؟ در دفتر کل حسابداری اقتصاد یک کشور، پادشاه باید در ستون مثبت ظاهر شود، یعنی در تجسم گوشت و پوست و استخوان میراث ملی؟ یا همانطور که فیزیوکراتها و آدام اسمیت عنوان کردهاند، باید در ستون منفی دفتر کل باشد، یعنی یک خرجکننده غیر مولد منابع ملت؟
از آن زمان تا به حال، چنین سوالی که چه چیزی باید جزو ثروت به حساب بیاید و چه چیزی نباید، وجود داشته است. آیا ما باید مخارج دولتی را در ثروت یک کشور محاسبه کنیم؟ آیا خدماتی که به جامعه کمک میکنند – خدمات سلامت روان (روانکاران)، طنزپردازان (دلقکها) یا آموزش (معلمان) – احتمالا دشوارتر از یک نعل اسب یا یک خروار گندم جزو ثروت یک کشور به شمار میروند؟ در کشورهای اشتراکی قرن دوازدهم میلادی، عمدتا تاثیر خدمات به طور کلی در نظر گرفته نمیشد. حتی امروزه نیز ما با محاسبه مشارکت این خدمات در اقتصاد مشکل داریم.
حسابهای ملی مدرن به شکلی که ما ظاهرا آنها را امروزه در همه کشورهای دنیا محاسبه میکنیم، تنها به طور واقعی از دهه 1930 شروع به شکل گرفتن کردند. سایمون کوزنتس که معمولا مبدع شاخص تولید ناخالص داخلی محسوب میشود، نمونه بارز سیستم حسابداری ملی است. اما کوزنتس، بر خلاف کسانی مثل ویکتور فرنکنستاین، بهزودی شاهد این بود که ابداعش حیات و مسیر حرکت خود را به طور مستقل پیش گرفته است.
کسی که گفته میشود روش محاسبه رشد ما را ابداع کرده، در سال 1901 در یک خانواده تجارتپیشه در شهری به نام پینسک متولد شد که در آن موقع جزیی از امپراتوری روسیه بود. کودکی او در دوران حکومت تزار سپری شد و در ایام بزرگسالی با منشویکها همدل بود که امید آنها به اصلاح نظام تزاری جای خود را به انقلاب بلشویکی در اکتبر 1917 داد. کوزنتس در آن موقع در دانشگاه خارکف در اوکراین درس میخواند. او مرد جوانی بود با ایدهآلها و فکرهای مترقی زیادی که در نهایت، یکی از آنها منجر به ابداع شاخص تولید ناخالص داخلی شد./ آینده نگر